ضرب المثل ران ملخ

امیدوارم لحظات خوبی در این وب سایت داشته باشید .....

ضرب المثل ران ملخ
نویسنده : javad تاریخ : 15 / 6 / 1392
 ضرب المثل ران ملخ

عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتنی به کار می­رود. فی المثل برای دوست خود هدیه ­ای می­فرستید ولی آن هدیه را در خور شان و مقامش نمی­بینید. در این موقع از عبارت مثلی بالا استفاده کرده چنین می­گویند و یا می­نویسند : «تقاضا دارد این ران ملخ را بپذیرید.»

 

فکر می­کنم صرفا ناچیز بودن ران ملخ که احیانا مورچه­ا را سیر نمی­کند در حالی که در واقعه ­ی زیر سپاه بی­کرانی را سیر کرده است موجب شده باشد که از باب تواضع و فروتنی صورت ضرب المثل (زبانزد) پیدا کند.

 

اما ریشه­ ی تاریخی آن :
داستان رسالت و سلطنت سلیمان نبی را پیش از این در بخش «دو قورت و نیمش باقی است» در همین بخش شرح دادیم و مخصوصا به تفصیل بیان داشتیم که بنابر حکم و مشیت الهی چگونه بر تمام مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیطره پیدا کرده است.

 

قضا را روزی سلیمان نبی با لشکریان و همراهان خود طی طریق می­کرد تا ضمن سرکشی از بلاد و قصبات تابعه به عرض و درخواست متقاضیان و شاکیان رسیدگی کند. در مسیر خود به وادی مورچگان «که قسمت جنوبی «طائف» و یا به گفته­ ی بیشتر مفسران «وادی نمل» در شام و سوریه­ ی فعلی بوده است» رسید که کثرت عدد مورچگان پهنه ­ی زمین را سیاه کرده بود : «حتی اذا اتو اعلی واد النمل».

 

«عرجا» رییس مورچگان به آواز بلند گفت : «یا ایها المنل ادخلو امساکنکم لایحط منکم سلیمن و جنوده و هم لایشعرون.»
یعنی : «ای مورچگان ! به خانه­ های خود داخل شوید تا پایمال سم ستوران سلیمان و لشکریانش نشوید زیرا آن­ها نمی­دانند و توجهی به شما ندارند.»

 

سلیمان از گفتار «عرجا» بخندید و با تفرعن و تبختر علت صدور چنان فرمان را توضیح خواست. «عرجا» رییس مورچگان چون تندی و تفرعن سلیمان را دید گفت : «ملایم­تر صحبت کن زیرا اگر تو پادشاه روی زمین هستی من در هفت طبقه ­ی زیرزمین سلطنت میکنم که هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل میلیون مورچه در اختیار دارد که همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشیت الهی تعلق گیرد آن چنان قدرت و زورمندی دارم که قوی­ترین دشمنان را با یک حمله از پای درمی­آورم.»

 

سلیمان گفت : « اگر راست می­گویی پس چرا فرمان دادی که مورچگان به خانه ­های خود بگریزند ؟»
«عرجا» بدون تامل جواب داد : « از آن جهت چنین فرمانی صادر کردم که این زمین زر و سیم دارد و آدمی در به دست آوردن سنگ­های قیمتی حریص است، از طرف دیگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسیدم که برای به دست آوردن زر و سیم آمده باشی و لشکریان تو مورچگان را بر زیرپای سم ستوران له کنند.»

 

سلیمان گفت : «پس چرا تو نگریختی و تا آخرین لحظه برجای ماندی؟»
«عرجا» جواب داد : «من رییس مورچگانم و شرط سروری و مهتری آن نیست که زیردستان را در بلا افکنند و خود بگریزند. اگر هنوز این ندانسته ­ای، بدان.»

 

آنگاه بین سلیمان و عرجا رییس مورچگان در پیرامون دنیای فانی و قدرت لایزال خداوندی، گفتگوی بسیاری رفت به قسمی که سلیمان را در مقابل منطق قوی و اظهارات مستدل عرجا قدرتی نماند و اشک از دیدگانش سرازیر گردید.

 

سلیمان از عرجا خواست که پندی آموزنده دهد شاید به کار آید. عرجا گفت : «از عطایایی که خدای تعالی تو را بخشید یکی را بازگوی.»

سلیمان جواب داد : «چه عطیه­ای از این بالاتر که خدای مهربان باد را مَرکـَب من ساخته است تا هر جای قصد کنم به وسیله­ ی باد و به سرعت باد بروم.»

 

عرجا گفت :« ای سلیمان ! دانی که این چه معنی دارد ؟ یعنی، هرچه تو را از این دنیا دادم همچو باد است، درآید و نپاید و برود. اکنون که چنین است به مال و مقام دنیوی غره مشو و به همنوع خود خدمت کن. هر کس را که حق تعالی سروری و مهتری دهد بر او فرض و لازم است که نسبت به کهتران و زیردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در میان قوم خود گردش می­کنم تا اگر مورچه­ای را رنج و محنت و شکستگی رسیده باشد از او تیمار و پرستاری کنم. راستی، این نکته را هم بگویم که حق تعالی سلطنت روی زمین را نیز به من تکلیف فرمود ولی نپذیرفتم زیرا میل داشتم که همیشه مورچه­ای ضعیف باشم تا شکوه و جلال سلطنت مرا از خود باز ندارد.»

 

جملات اخیر عرجا آن چنان نافذ و کوبنده بود که سلیمان را از ادامه­ ی گفتگو بازداشت و تصمیم به بازگشت گرفت.
عرجا گفت : «سزاوار نیست گرسنه بازگردی و من تو را مهمانی نکنم که گفته ­اند : «من زار حیاً ولم یذق شیئاً فکانما زار میتاً.»
سلیمان گفت : « تو مرا به چه چیز مهمان می­کنی ؟»
عرجا گفت : «به ران ملخ.» !!

 

پس برفت و یک پای ملخ بیاورد و پیش سلیمان بنهاد. سلیمان تمسخر و نیشخندی زد و گفت : «لشکریان من زیاد هستند و این ران ملخ کفایت نکند.»
رییس مورچگان گفت : «به اندک بودن آن نگاه نکن. برکت خدا را حد و اندازه نیست. بخور تا بیش از این لاف قدرت و لمن الملکی نزنی.»
خلاصه سلیمان و آن همه سپاهیانش از ران ملخ بریدند و خوردند تا همه سیر شدند ولی عجب آنکه از آن ران کذایی چیزی کم نگشت. به علاوه حق تعالی گیاهی پدید آورد که تمام ستوران و چهارپایان سلیمان نیز از آن یک خوشه گیاه بخوردند و سیر شدند.

 

سلیمان چون این بدید سر به سجده برآورد و به خود آمد که در مقابل عظمت الهی بنده­ی ضعیف و زبون و بیچاره­ای بیش نیست. وقتی که به خانه بازگشت مدت چهل روز از مهراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نیایش و پرستش خدای یگانه پرداخت و ران ملخ که در بادی ِامر به نظر سلیمان تحفه­ ی ناچیزی جلوه کرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.

منبع : تکناز
نویسنده: جواد

جهت عضویت در سایت کلیک کنید

جهت عضویت در سایت کلیک کنید


 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: داستان های پند آموز، ،


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.




تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به  پاتوق تفریحی کلبه مي باشد.